موجودی عجیب به نام من
با توجه به حرف هایی که تا الان شنیدم یا چیزهایی که توی رفتار مردم با خودم متوجه شدم، میخوام خودمو بذارم جای یه رهگذر. کسی که هیچ شناختی از من نداره و برای اولین بار منو میبینه؛ توی خیابون،
تلاش های من مرا تا خورشید می رساند…
با توجه به حرف هایی که تا الان شنیدم یا چیزهایی که توی رفتار مردم با خودم متوجه شدم، میخوام خودمو بذارم جای یه رهگذر. کسی که هیچ شناختی از من نداره و برای اولین بار منو میبینه؛ توی خیابون،
امروز آخرین پروژه کارورزی رو هم تحویل دادیم و برای همیشه با هنرستان و ژوژمان هاش و خاطرات خوب و بدش خداحافظی کردیم.دلم نمیخواست هیچوقت روزی برسه که راجع به تموم شدن دوران تحصیلم بنویسم. از اولین روزی که پامو
یه مدت طولانی حال دلم خوب نبود. مثل آهن ربا، اتفاق ها وافکار بد و منفی رو به خودم جذب میکردم و هیچ راه فراری هم نداشتم. شب ها از فکر به آینده و احساسات فراموش شدم، خوابم نمیبرد. صداهای
این روزها فشار زیادی رومه! کلی وزنه ی سنگین رو باید با خودم این ور اون ور ببرم؛ صداهای اطرافم زیادی بلندن، طوری که صدای خودم و نجوای درونم به گوشم نمیرسه. هر روز، تکراری تر از روز قبل، از
گاهی اوقات حس میکنم یه روزی قراره به تمام آدم های مهربون اطرافم آسیب بزنم. به قول “هیزل” توی کتاب ” نحسی ستارگان بخت ما” مثل یه نارنجکم که هر لحظه ممکنه منفجر بشم و تمام آدمهای اطرافم رو با
این روزهای قرنطینه، با نهایت بی فرهنگی از خونه بیرون میام و با دوچرخه ی غراضم توی کوچه پس کوچه های شهرمیگردم. میدونم کارم خیلی زشته و شهروند بی مسئولیتی هستم؛ ولی خب بعضی عصرها واقعا دلم از کل دنیا
قبل از قرنطینه، زندگیم کاملا برنامه ریزی شده و روی فرم بود. مثل یه بچه ی خوب صبح ساعت 5 پا میشدم نمازمو میخوندم، کارامو میکردم، سر حوصله صبحانه میخوردم و میرفتم مدرسه. از مدرسه که میومدم، بعد از ناهار
لا به لای مشغله ها و مشکلات این روزها، یه دفعه ای دلم هوای وبلاگمو کرد.دلم پر کشید برای نوشتن درد و دل هام، برای غر زدن از زمین و زمون، برای خالی کردن احساساتم… برای کی؟ نمیدونم! نمیدونم چه
مدت هاست که افکاری بین قلب و عقلم پاسکاری میشن و هیچ وقت از درست یا غلط بودنشون سر در نیاوردم.افکاری که باعث شده غلاف پیچیده ای از سردرگمی در ذهنم پدید بیاد.نمیدونم کی قراره سرنخ این غلاف رو پیدا
روزها و هفته ها یکی یکی سپری شدن و بالاخره دوران نوجوانی به اتمام رسید.دورانی که سرشار بود از خنده و خوشحالی؛لبخندهایی از ته دل، آغشته به این جمله ی تکراری که شاید”من خوشبختترین آدم روی کره ی زمینم!!!” دورانی
اینم از جشن هپی سامر ما به وقت بچه های یازدهم گرافیک هنرستان حضرت معصومهآغاز 90 روز آزادی و دراز کشیدن زیر کولر و خیره شدن به سقف رو به همه دانش آموزان گرامی تبریک عرض میکنم! پ.ن:دنبالم نگردید؛ اینجانب
بعدا نوشت: حیف بود این متن رو نذارم اینجا. کاش اون موقع که مینوشتمش میدونستم که علاوه براینکه دوران نوجوانی خودم داره تموم میشه، وبلاگ دوران نوجوانی من هم داره به آخرای عمرش میرسه:) از خودم،وبلاگ عزیزم و همگی شما
(از سری اینستاگرافی های یک عدد شرق زده)
★ دنبال چی میگردی؟! کهکشان رویاهات درست توی دستاته…!!! ★پی نوشت:وقتی مقوا نداری و دلت برای آبرنگ هات تنگ شدهɷ◡ɷتوجه!!! ژست دستم نشان از تتلیتی بودنم نیست سوء تفاهم نشه یه وقت
طراح کمیک:خودم والا خو با این اپنینگاشون؛آدم دلش میخواد بره سربازی من هر جایی و در هر حالتی که باشم وقتی این آهنگ رو میشنوم باید ژست مخصوصشو بگیرم و شینزو ام روساساگه یو کنم!یه سری سر همین آهنگ نزدیک
بارون زیبا ترین گریه ی دنیاست، وقتی که خدا دلش میگیره…
بزرگترین و مهم ترین خبری که دارم اینه که من بالاخره به آرزوم رسیدم و هنرستانی شدم خبر های بعدی هم به شرح زیرن: 1.از اون کامپیوتر زپرتی خلاص شدم و لپتاپ خریدم 2.دوستای جدید و باحالی پیدا کردم اولش
این عکس بالا رو که ملاحضه میکنید اولین روزیه که از بیمارستان به خونه اومده بودم و توی بغل مامانجی خواب بودم مامانجی میگفت منو میدیده یاده چینی ها می افتادهقربون خودم برم که شبیه همچین آدمای نازنینی بودم
اینجا یه عااالمه ایده برای نقاشی های ساده ولی قشنگ میگیرین که میتونید لا به لای مطالب اسکرپ بوکتون بکشین و حساااابی سلیقه به خرج بدین این بالایی خیلی خوبه من از این ریسه ها خیلی استفاده کردم:) این یکی
عکس اولی رو توی اینستاگرام گذاشته بودم.جریان از این قراره که رنگی رنگی جان یه مسابقه عکاسیبه مناسبت تولد 4 سالگیش گذاشته و ما باید با محصولات رنگی رنگی از یه قسمتی از زندگیمون عکس بگیریممنم از بخش اسکرپ بوکی
یادمه کلاس سوم که بودم معلممون برای کارنامه هامون با پدر و مادرها جلسه گذاشت و بهشون گفتکه میخوایم برای بچه ها جشن بگیریم والدین هم هر کدوم باید به سلیقه خودشون کادویی برای اون روزآماده میکردن هفته ها گذشت
چند وقتیه که خیلی جاها میشنویم دهه هشتادی ها رو با القابی مثل گودزیلا صدا میزنن،برامون آهنگ هم ساختنو بهمون برچسب پررویی زدن.میگن ما بیشتر از سنمون میدونیم و زیادی کنجکاویم.من اینو قبول دارم،نسل من خیلی زود داره پیشرفت میکنه،خیلی